شناسهٔ خبر: 65676 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

نگاهی به کتاب «هیتلر و ظهور حزب نازی» نوشته «فرانک مک دانو»

مردی با جادوی کلمات

فرهنگ امروز: مسعود یوسفی، فرانک مک دانو، مورخ تحصیلکرده در آکسفورد انگلستان است. ۱۲ سال بعد از منفجر شدن دو بمب هسته‌ای امریکایی‌ها در هیروشیما و ناکازاکی، در لیورپول به دنیا آمده و همین یک‌سال پیش، بازنشسته شده است. او مورخی است که تمرکز خود را روی دوران 12 ساله رایش سوم و تحولات میان انگلستان و آلمان گذاشته. مک دانو درباره این موضوع، سه کتاب نوشته: هیتلر و آلمان نازی (۱۹۹۰)، براندازی و مقاومت در آلمان نازی (۲۰۰۱) و این آخری هیتلر و ظهور حزب نازی (۲۰۰۳) . دو کتاب اول گویا در ایران ترجمه نشده؛ اما عنوان سوم به ‌تازگی توسط نشر «نی» و با ترجمه‌ای خوب از آرش کلانتری به چاپ رسیده و قرار است در این نوشتار به آن بپردازیم.
از طرح روی جلد کتاب شروع می‌کنم و باید بگویم واقعا انتظار بیشتری از طراحان جلد هست. کتاب در نسخه اصلی با دو طرح جلد مختلف منتشر شده. اولی شباهت اندکی به طرح جلد نسخه فارسی دارد. با این تفاوت که شلوغ‌تر است و در پس‌زمینه عکس‌هایی از نظامیان آلمانی دیده می‌شود و البته رنگ پس‌زمینه قرمز نیست. در نسخه دیگر، هیتلر با آن سبک خاص چهره و موها که به یک طرف به ‌دقت شانه شده، رو به دوربین عکاس راه می‌رود و در پس‌زمینه‌ای به رنگ آبی، طاق نصرت ارتش آلمان با پرچم صلیب شکسته قرار دارد. اما در طرح جلد فارسی کتاب خلاقیتی به چشم نمی‌خورد.

سوگوار مادر
اما درباره کتاب باید اول این را بگویم که یک بیوگرافی نیست. گرچه سبک و سیاق داستان گونه‌ای دارد و از کودکی آدولف به شرح زندگانی او می‌پردازد. پدر و مادر و پدربزرگ او را معرفی می‌کند و از اینکه هیتلر (به معنای تحت‌اللفظی خرده‌مالک) چگونه این نام فامیلی را گرفته، روایت می‌کند. برای نویسنده‌ای چون مک دانو، پرداختن به شخصیت ابتدایی آدولف هیتلر چندان عجیب نیست. او یک بیوگرافی‌نویس قهار است و پیش از این با نگارش کتاب «سوفی شول؛ زنی که هیتلر را به چالش کشید» (کتابی درباره عضو گروه مقاومت «رز سفید» در آلمان نازی که توسط گشتاپو دستگیر و اعدام شد) این را ثابت کرده که قدم‌به‌قدم با قهرمان داستان خود به زاویه‌های پنهان زندگانی او می‌رود و داستانی بی‌کم‌وکاست ارایه می‌دهد. مک دانو، آدولف هیتلر را از ۲۰ آوریل ۱۸۸۹ دنبال می‌کند. از مسافرخانه «گستهوف روم پامر» در شهر «برانائوام این»، جایی در مرز اتریش و آلمان. از پدر و مادر و پدربزرگش می‌گوید و اینکه چگونه هیتلر بعد از به قدرت رسیدن بیم آن داشت که خون یهود در رگ‌هایش جاری باشد و همواره از سخن گفتن درباره اصل و نسب خود طفره می‌رفت و شگفت آنکه همین احتمال به ‌قدری ذهن هیتلر را به خود مشغول ساخته که در دهه ۱۹۳۰ هانس فرانک از فرماندهان ارشد نازی را مامور بررسی موضوع می‌کند و او در گزارشی محرمانه عنوان کرده که مادربزرگ هیتلر زمانی که در «گراتس» اتریش در خانه فردی یهودی به نام فرانکن برگر آشپز بوده، آلویس (پدر آدولف) را به دنیا می‌آورد و مخارج این پسر توسط فرانکن برگر تامین ‌شده. اگر این امر حقیقت داشته باشد کسی فرمان «راه‌حل نهایی» برای یهودیان را صادر کرده که اساسا خود «یهودی» بوده است!
به ‌هر روی، نویسنده می‌گوید که رابطه آدولف و پدرش همواره پرتنش بوده و در عوض، هیتلر جوان به مادرش عشق عمیقی داشته و مهلک‌ترین حادثه زندگی شخصی هیتلر، سحرگاه ۲۱ دسامبر ۱۹۰۷ به وقوع پیوست. هنگامی که مادر او پس از یک بیماری وخیم سرطان سینه درگذشت و هیتلر را که تا دقایق پایانی عمر او کنارش مانده بود؛ تنها گذاشت. دکتر بلوخ پزشک یهودی خانواده درباره آن روز گفته است: «هرگز در تمام طول خدمتم کسی را مانند آدولف هیتلر ندیده‌ام که از فرط غم و اندوه چنین درمانده باشد.»

نقاش دستفروش
نویسنده سپس به دوران زندگی هیتلر در اتریش می‌پردازد. مک دانو این‌بار با تکیه بر اسناد مختلف در آرشیوها و کتابخانه‌ها؛ تلاش می‌کند که زندگی یک جوان ۱۸ ساله تک‌وتنها و لاابالی در جهان شهری به نام وین را به تصویر بکشد. می‌گوید هیتلر دو سال بعد از مرگ مادر، برای فرار از خدمت سربازی هر کاری از دستش برآمده کرده است... برف‌روبی و حمل بار مسافران و حتی کار در کارگاه‌های ساختمانی؛ اما کسانی که با او دمخور بوده‌اند؛ آدولف جوان را فردی «گوشه‌گیر» توصیف می‌کنند که سر در دفتر نقاشی خود دارد و معتقد است: «زندگی مبارزه‌ای است بی‌امان و تنها، آنهایی از این کشمکش پیروز و سربلند بیرون می‌آیند که اراده پولادین و عزم راسخ دارند.» هیتلر در ۲۰ سالگی چنین آدمی است: او ۷۰۰ تا ۸۰۰ نقاشی در شهر مانرهایم اتریش کشیده و برای امرار معاش می‌فروشد. هر چند نویسنده از اتفاقی عجیب هم پرده برمی‌دارد. داستان به دوست هیتلر به نام «هانیش» برمی‌گردد که کار فروش تابلوهای رونگاری شده توسط هیتلر را به عهده داشت. وقتی هیتلر متوجه شد نقاشی او از پارلمان وین ۵۰ کرون فروخته ‌شده نه ۱۰ کرون (آن‌گونه که هانیش ادعا می‌کرد) به دوستی خود با وی خاتمه داد، علیه هانیش شکایت کرد و در دادگاه وی را «دروغگو» خواند و دادگاه هم یک هفته زندان برای این دوست زرنگ هیتلر برید. هانیش بعدها اشتباه بزرگی مرتکب شد و خاطرات کوتاه و پرتلاطم خود با هیتلر را در دهه ۱۹۳۰ به چاپ رساند. در ۱۹۳۶ گشتاپو هانیش را بازداشت و به اتهام «نشر اکاذیب» به زندان انداخت. یک‌سال بعد او را در سلولش مرده یافتند. در مطبوعات علت مرگ هانیش، سکته قلبی عنوان شد.

ظهور یک بت پیشوا
کتاب از سه بخش مجزای زمینه، تحلیل و ارزیابی تشکیل‌ شده و این ‌همه را که گفتیم مربوط به بخش تحلیل بود. نویسنده سپس به جریان‌های سیاسی منجر به ظهور حزب جدیدی به نام «نازی» می‌پردازد. اینکه چگونه هیتلر به «بت پیشوا» تبدیل می‌شود و ریشه‌های فلسفی و تاریخی آن کجاست؛ مک دانو از این می‌گوید که ظهور نازی‌ها به اقتدار شخصی و قدرت رهبری هیتلر برمی‌گردد. ضمن اینکه نگاه نویسنده کتاب در جاهایی فراتر از این می‌رود و به پیش‌زمینه اقتصادی و سیاسی برای تغییر نگرش مردم آلمان می‌پردازد. اینکه چگونه ناسیونالیسم به سرنگونی جمهوری «وایمار» می‌انجامد و از دل آن یک دیکتاتوری سر بر می‌آورد. 

بلاغت هیتلر
کتاب در ستایش چیزی است که من آن را «بلاغت» هیتلر می‌نامم. هیتلر در ۳۲ سالگی یک سخنور قدرتمند است. از عمق وجود خود درباره «آلمان» حرف می‌زند. خطابه‌های او در سال ۱۹۲۲ دو محور عمده دارند: اولی «برای آلمان» و دومی «علیه وایمار». کیش شخصیت او در همین سال رخ می‌دهد. زمانی که موسولینی در «رژه رم» قدرت را در ایتالیا قبضه می‌کند و حالا هیتلر به این باور رسیده که شاید وی همان رهبر «پرتوان» است که باید سکان هدایت آلمان را به دست بگیرد. سلاح او در این راه چیزی نیست جز خطابه‌های آتشین.
سخنرانی‌های هیتلر در ۱۹۲۳ یکی پس از دیگری با استقبال بیشتری مواجه می‌شد. او با حرارت فریاد می‌زد که «فردی مقتدر برای نجات میهن» نیاز است و نازی‌ها به پشتگرمی گروه‌های ناسیونالیست، برایش هورا می‌کشیدند. یک نمونه از این تلاش هیتلر و طرفدارانش را در یورش کرگدن‌وار آنها به سالن آبجوفروشی مونیخ می‌توان دید.

سرخوردگی بزرگ
دهه ۱۹۲۰ مملو از سرخوردگی میان نیروهای ناسیونالیست آلمان است که در جنگ جهانی اول شکست خورده‌اند. بسیاری از مردم در آن دوره با آدولف هیتلر هم‌عقیده بودند که آلمانی‌ها به ‌صورت نظامی شکست نخورده‌اند، بلکه توسط سرمایه‌داران یهودی و مارکسیست به آنها خیانت شده است. آلمان از یک امپراتوری بیرون آمده بود و همین ۵ سال پیش بود که قیصر ویلهلم دوم از سلطنت کناره‌گیری کرده بود تا جمهوری وایمار شکل بگیرد. در سال ۱۹۲۳ متاثر از این اتفاقات، آلمان با بحران فزاینده اقتصادی روبه‌رو بود. در سال ۱۹۱۹ یک قرص نان در آلمان یک مارک قیمت داشت. تا سال ۱۹۲۳، همان قرص نان قیمتی برابر با ۱۰۰ میلیارد مارک داشت. ارزش مارک کاغذی آلمان از 2/4 مارک به ازای هر دلار امریکا در سال ۱۹۱۴ به یک میلیون مارک به ازای هر دلار تا آگوست ۱۹۲۳ کاهش یافته بود. اینها شرایطی بود که بعدها به امریکا هم سرایت کرد و «رکود بزرگ» در دهه ۱۹۳۰ را رقم زد. اتفاقی که خیلی‌ها از آن به عنوان ریشه اساسی شکل‌گیری جنگ جهانی دوم یاد می‌کنند.

کودتای مضحک
 ۸ نوامبر ۱۹۲۳ هیتلر برای سرنگونی جمهوری وایمار دست به توطئه‌ای عجیب و مضحک زد. سالن‌های آبجوفروشی در قرن بیستم در آلمان محل تجمع بسیاری از مردم بود. این سالن‌ها جزو معدود جاهایی بود که مردم آزادانه با هم بحث می‌کردند. هیتلر و دیگر اعضای بلندپایه حزب نازی تصمیم گرفتند که از شهر مونیخ برای تشکیل و راه‌اندازی یک راهپیمایی عظیم بر ضد جمهوری وایمار استفاده کنند. شامگاه ۸ نوامبر، هیتلر و سربازان مسلح «اس آ» در گرماگرم سخنرانی یکی دیگر از گروه‌های مخالف جمهوری «وایمار» وارد سالن «برگر براوکلر» شدند. هیتلر به‌ محض رسیدن روی میزی پرید و تپانچه خود را بیرون کشید و به سقف سالن شلیک کرد. سپس پایین آمد و فریاد زد: «انقلاب ملی آغاز شد»؛ اما چند ساعت بعد نیروهای ارتش و نیروهای امنیتی ایالت باواریا برای مقابله با افراد جمع شده در سالن آبجوفروشی وارد عمل شدند و به کسی اجازه خروج از سالن آبجوفروشی را ندادند، برخی اعضا از در آشپزخانه فرار کردند ولی عده‌ای همچنان در آبجوفروشی ماندند و دستگیر شدند. هیتلر دستگیر و محاکمه شد و کودتا شکست خورد؛ اما هواداران هیتلر به‌ خوبی قدرت رهبری وی را به چشم دیدند.

جادوی کلمات 
هیتلر در کتاب «نبرد من» از نیروی احساسی نهفته در «کلام شفاهی» سخن به میان می‌آورد. نویسنده این کتاب از این گفتار با عنوان «هیتلر و جادوی کلمات» یاد می‌کند. می‌گوید: «تمامی حوادث عظیم و تکان‌دهنده دنیا از کلام شفاهی برآمده است و نه از کلام مکتوب...» معتقد است: «روشنفکران بورژوا چنین فکر نمی‌کنند» چون «این جماعت تمام و کمال از نیروی برانگیزاننده کلام شفاهی غافلند و سر در کتاب کرده‌اند». می‌افزاید: «سخنران می‌تواند از حالت چهره مخاطبان خود دریافت کند که آیا متوجه سخنان او شده‌اند؟... اگر سخنران ببیند که شنوندگان متوجه او نیستند... یا مخاطب به سخنرانی او گوش نمی‌دهد...نظر خود را نکته به نکته و با ملاحظات دقیق می‌شکافد که حتی کندذهن‌ترین شنوندگان هم بفهمند... چنانکه شک کند مخاطب را قانع کرده یا نه با شواهد و مثال‌های تازه مکرر در مکرر کلام خود را بیان می‌دارد... او در رد نظر مخالف سخن می‌گوید و چنان آن را در هم می‌کوبد که نهایتا حتی آخرین جبهه مخالف از همان ابتدا و با حالت چهره به او نشان دهد که تسلیم استدلال‌های او شده است...»
نویسنده کتاب در سندی به نقل از آقای «مولر» مورخی که در سالن آبجوفروشی مونیخ حضور داشته قدرت سخنوری هیتلر را این‌گونه تصویر می‌کند که «... بعد از ده دقیقه وارد سالن شد و روی سکوی سالن نطق کوتاهی کرد. خطابه شاهکاری بود. شاهد چنین نطق گیرایی نبودم...» هیتلر خود بعدها درباره درسی که از این کودتا گرفته می‌گوید: «... تصمیم جدیدی اتخاذ کرده‌ام... باید شرایطی را ایجاد کرد که احتمال هر شکستی را از بین ببرد... ما کشور را به‌گونه‌ای فتح کردیم که حتی یک پنجره نشکست... توانستیم از سد مستحکمی عبور کنیم مانعی که سر راه هر انقلابی قرار می‌گیرد و آن رابطه ما با ابزارهای قانونی اختیارات است.» در سخنرانی دیگری به مارکسیسم می‌تازد و در مناظره با «اتو اشتراسر» می‌گوید: «من کارگری ساده بوده‌ام و راننده‌ام باید همان غذایی را بخورد که من می‌خورم؛ اما سوسیالیسم شما همان مارکسیسم است... توده طبقات کارگر جز نان و تفریح چیز بیشتری طلب نمی‌کنند... هرگز مفهوم آرمان را درک نمی‌کنند. جنایت است که بخواهیم عناصر اساسی اقتصادی کشور را نابود سازیم...» هیتلر با همین زبان آتشین علیه یهودیان هم سخن گفته است. آنجا که می‌گوید: «آیین رقص یهودیان بر گرد گوساله طلایی سامری نزاعی است بی‌رحمانه بر سر تملک همه آن چیزهایی که در نزد ما دارای والاترین ارزش‌ها روی کره زمین است...» یا یهودیان را متهم می‌کند که معتقدند «کرامت انسان را به پول او می‌سنجند» یا «عظمت یک ملت را با اندوخته مادی». می‌گوید: «قدرت یهود در مال و مکنت اوست... مالی که بی‌زحمت... از راه نزول‌خواری مستدام چندین و چند برابر می‌شود و خطیرترین یوغ‌ها را بر گرده ملت می‌اندازد...»

من آلمانی‌ام
مک دانو در انتهای کتاب خود، حس ناسیونالیستی تزریق شده توسط هیتلر را به روایت «شنتسینگر» آورده تا کتاب خود را به پایان برد. این روایت از رمانی به نام «جوانان هیتلر» است... هنگامی که قهرمان داستان در جنگل به اردوگاه جوانان هیتلری برمی‌خورد «... شعله‌های آتش هر دم تابان‌تر می‌شود... صدایی می‌شنود... مارش رژه بود... نگاهش به دست‌کم هزار جوان افتاد که گوشه و کنار ایستاده بودند. در دست هر یک از آنان تکه چوبی بود با پرچمی بر سرش به رنگ قرمز روشن با نشان دندانه‌داری که رویش نقش بسته بود... سپس فریاد «سرزمین آلمان، آلمان ابرقدرت» همچون موجی سهمناک از گلوی هزاران نفر بر او فرو بارید. با خود گفت «پس من آلمانی‌ام» و می‌خواست با آنان همنوا شود، اما صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. اینجا خاک آلمان بود ...ذهنش یاری نمی‌کرد که این‌ همه را دریابد فقط اینکه به ناگاه حس فوق‌العاده وابستگی و تعلق به او دست داد.»


کتاب در ستایش چیزی است که من آن را «بلاغت» هیتلر می‌نامم. هیتلر در ۳۲ سالگی یک سخنور قدرتمند است. از عمق وجود خود درباره «آلمان» حرف می‌زند. خطابه‌های او در سال ۱۹۲۲ دو محور عمده دارند: اولی «برای آلمان» و دومی «علیه وایمار». کیش شخصیت او در همین سال رخ می‌دهد. زمانی که موسولینی در «رژه رم» قدرت را در ایتالیا قبضه می‌کند و حالا هیتلر به این باور رسیده که شاید وی همان رهبر «پرتوان» است که باید سکان هدایت آلمان را به دست بگیرد.

هیتلر در کتاب «نبرد من» از نیروی احساسی نهفته در «کلام شفاهی» سخن به میان می‌آورد. نویسنده این کتاب از این گفتار با عنوان «هیتلر و جادوی کلمات» یاد می‌کند. می‌گوید: «تمامی حوادث عظیم و تکان‌دهنده دنیا از کلام شفاهی برآمده است و نه از کلام مکتوب...» معتقد است: «روشنفکران بورژوا چنین فکر نمی‌کنند» چون «این جماعت تمام و کمال از نیروی برانگیزاننده کلام شفاهی غافلند و سر در کتاب کرده‌اند».

هنگامی که قهرمان داستان در جنگل به اردوگاه جوانان هیتلری برمی‌خورد «... شعله‌های آتش هر دم تابان‌تر می‌شود... صدایی می‌شنود... مارش رژه بود... نگاهش به دست‌کم هزار جوان افتاد که گوشه و کنار ایستاده بودند. در دست هر یک از آنان تکه چوبی بود با پرچمی بر سرش به رنگ قرمز روشن با نشان دندانه‌داری که رویش نقش بسته بود... سپس فریاد «سرزمین آلمان، آلمان ابرقدرت» همچون موجی سهمناک از گلوی هزاران نفر بر او فرو بارید. با خود گفت «پس من آلمانی‌ام» و می‌خواست با آنان همنوا شود، اما صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. اینجا خاک آلمان بود ...ذهنش یاری نمی‌کرد که این‌ همه را دریابد فقط اینکه به ناگاه حس فوق‌العاده وابستگی و تعلق به او دست داد.»

نظر شما